یک شب و یک خاطره
اشرف هاشمی اشرف هاشمی

خانواده یی نظامی بودیم . چهار برادر افسر . از رتبه تورن مرد جوان تا رتبه دگروال برادر بزرگ .

یونفورم بتن  گتس ها بسته همیشه اماده خدمت برای مادر وطن .شب وروز در قاموس زندگانی نمیشناختیم . هران لحظه اماده باش . چون بهتر از این افتخار که در خدمت وطن باشی پیدا نمیشد بدین منوال حاضر به جان باختن در این راه مقدس را افتخار خود میشمردیم . از جلال اباد تا کنر – از لوگر تا به خوست واز غزنی تا به کندهار  محل خدمت مان بود.قدسیت وظیفه ایجاب میکرد کمتر باهم باشیم    یکجا در روی یک سفره گرم خانواده گی با والدین گرامی- خانواده واطفال نازین مان  بنشینیم .از عید و برات ها تا جشن های خانوادگی و نوروزها را همه فدایی وطن نموده کاغوش های عسکری را خانه و سربازان و افسران که مثل یک خانواده بودیم خانواده اصلی خود میپنداشتیم وهیچ محلی را تفکیک با محل زادگاه و زندگی نمیدادیم. قلعه های شامخ کوها را کاشانه وضخره ها را بستر ارامش خود قبول نموده با غرور میاندیشدیم که ما محافظین وطنیم.

زمان گذشت وضعیت تغیر کرد ورزیم عوض شد انکه خادم وطن بود مهر ملحد خورد .از افتخار دفاع وطن محروم  در دیپو های احتیاط کابل با سلب صلاحیت جابجاشدند  چون قرار دشمنان وطن(پاکستان) بود که قویترین قوای مسلح را در اسیا نابود کنند واز ان برای افتخارات خود یاد ببرند که کردند.

امتیازات نظامی استحقاق یکماهه بود چیزی اضافه از ان نمیماند تا برای اینده ذخیره کنی .

واقعا ماه نگذشته بود که بفروش اموال خانه پرداختیم  انهم یا چیزی که گرمی بازار داشته باشد نداشتیم  یا جنگهای داخل شهر کابل بازاری خرید را ویران نموده بود .

انکه فورم نظامی در تن کرده  توان هر نوع کار شاقه راهم درخود میبیند چون در مکتب نظامی چنان ابدیده میشد که سایر کار ها برایش مثل نوشیدن اب میماند . اما شهر داشت میمرد کسی نبود که بسازد چون همه میدیدکه نقشه دردست دارند همه را از یکطرف ویران میکنند پس برای چه ابادی میکردند . کابل داشت در زیر تیغ جلادان جان میکند شهر ارواح شده بود همه داشت فرار میکرد محلات خالی از سکنه میشد پس چگونه در این شهر کار بیابی.

ناچار برای جستجوی لقمه نانی حلالی بسوی پلخمری در حرکت شدیم  انتخاب محل هم تصادفی بود چون دوستی بسراغ مان امد از حال وهوایی پلخمری تعریف همزمان موتر خود  را در خدمت ما مجانی گذاشت .مردم شریف پلخمری همه را با صفا در اغوش میگرفت به گفته خود شان با( مهاجرین کابل )برخورد دلسوزانه داشتند . نبض شهر در تپش - امنیت موجود  – بازار ها ازدحام داشت.

مابرادران  در  ازدحام خودرا راحت و مصون یافته مسکن گزین وفردا انروز بسراغ کار برامدیم  .

دیگر یونفورمی نبود که بتن کنیم نا چار شدیم خشت بریزیم  موتر بشویم تاکسی رانی کنیم  خربوزه و ماست فروشی .در امد راشب یکجا نموده خرچ خانواده را بهزار مشکل دریا بیم چون اقتصاد مجموعی ضعیف  . از ان ضعیف ها کمتر به  ما ضعیف تر ها می رسید.چاره نبود  چار میزیستیم وناچار.

در یکی از روز های گرم تابستانی در بازار با یکی ار همکاران نظامی ام سر خوردم که من از خوشی که اورا باز میبینم و او بخاطر حالت زار من ناله ها سر دادیم همدیگر را در اغوش فشردیم  چند ساعتی باهم صحبت نموده التماس کرد که چون وقت ندارد پس فردا باید وطن را ترک کند من باید با او تا مرز حیرتان بروم خیلی دلم میخواست که نروم چون هزینه راه برشانه هایم گرنگی میکر د ولی رفاقت نگذاشتم که حرف او بزمین افتد و خواهش اش براورده نشود  موافقه نمودم فردااول صبح بسوی مزار در حرکت شدیم  در مزارشریف رسیدیم در انجا در هده حیرتان برای معلو مات حرکت موتر برای فردا امدیم و قرار شد تا شب را در شهر بگذاریم  تا یکی از افسران اشنا دیگربا ما سر خورد او در حیرتان اقامت داشت حرف ما را کمتر شنید خودش در موتر که اماده حرکت بود سوار شده به ما گفت شما وقت دارید بروید دور شهر بزنید و سودایی که لازم دارید بیگیرید ولی شب حتما بیایید و صد درصد من انتظار میکشم خدا حافظی هم نکرد  وقت حرکت از کلکین موتر سر دراورده بازهم تاکید کرد دیر نمانیدمن انتظار هستم  .

بعد از دو سه ساعت راهی حیرتان شدیم . فاصله پلخمری – مزار و مزار  -حیرتان برایم گویی کارته نو فروشگاه معلوم میشد چون تشنه دیدار یار و قصه ها بودیم و او عازم خارج و هم شاید تا قاف قیامت همدیگر را نه بنیم هرانچه در  دل داشتیم  بیرون میکردیم و او را خوشبخت مپنداشتم چون خانه یی در مکروریان داشت دوسه هزار دالری فروخته بود با ان خود را بسوی محل امن میکشید ولی خانه ما در کارته نو اولین نقطه اغاز جنگ ها بود . موقعیت دامنه تپه که ازتخت صفه ان ازخود کارته نو شروع تا شاه شهید  مسجد اتفاق شهر کهنه وتپه بالاحصارو کوه تلویزون نمایا ن بود کمتر زمان یاری کرده بود که از ان لذت ببریم اما از اولین روز جنگ در کوچه ها ما قرارگاه گلبدین و در درو دیوار - صحن حویلی و این صفه هزاران مرمی از کلشینکوف تا راکت  و یکبندنه دیوار حویلی وگراچ ما هم طعمه توپ تانکهای مسعود و دوستم که از تپه بالاحصار و نادر خان انداخت میکردندشده  بازار فروش را ازدست داده بود  .

افتاب در حالت غروب بود که در حیرتان رسیدیم واقعا که دوست ما انتظار ما را میکشید او که ادرس خانه خود را بما داده بود ولی دیرشدن  ما باعث شده بود که در محل توقف موترهای مزار بیایید وباری دیگر به اغوش بیگيرد و به خانه رهنمایی کند.

احوالپرسی های ما در خانه تمام نشده بود که دسترخوان پهن شد غذا اماده بروی دسترخوان    ولی صاحبخانه د رک ندارد  از کودکانش جویای خودش شدیم که چه شد جواب نگرفته بودیم که امد و با معذرت خواهی گفت برای پدر یک کمی نان بردم   .  در جریان نان خوردن ازاو پرسیدیم که پدر تان هم در این شهر است خندید گفت بلی . او شاید منتظر سوال بعدی من بوده باشد ولی من چون وچرا ان را گستاخی فکر کردم . او دید که من دیگر سوال نکردم نا چار به ادامه شد بلی  کارمل صاحب همسایه ما است یک کمی نان برایشان بردم .

با این کار هردو ما همزمان تکان خورده به چون وچرا ها پرداختم . سوالهای مکرر ما باعث شد تا اودرک کند که ما خیلی مشتا ق دیداریم  و او متو جه شد که خوردن غذا فراموش شده مجبور شد تا قاب و کاسه را بدست ما دهد و دسترخوان را کلوله در زیر بغل کرده از دروازه بیرون شویم هنگام برامدن به خانمش گفت ارام بخوابید ما امشب همراه پدر میباشیم .با این حرفش خیال ام راحت شد که او با پدر تشریفاتی ندارد چون وچرایی در ملاقات پیش نخواهد امد .

واقعا بدون تشریفات در را باز کرد سلام  دادو با صدای بلند که ما هم در صحن حویلی صدایش را میشنيدیم گفت مهمانانی که برایتان گفته بودم از همسایه گی شما خبرشدند، خواستند بیایند انتظار اجازه را میخواهند در جواب شنیدیم که کارمل صاحب گفت (بچیم  من که گفتم یا انها را بیار یا من انجا میایم  ولی تو نپذیرفتی .)

جرأت پیدا شد تا دم دروازه داخلی پیش برویم که صدا مهماندار ما بگوش رسید که میگفت پدر من مطمین نبودم که انها چنان علاقمند دیدار هستند .

ظروف دست داشته را در کنار اتاق گذاشته سلام نظامی و خودرا یک یک معرفی نمودیم و ايشان هم ما رادر اغوش خود فشردند .

خانه خانه معمولیتر از خانه دوست ما بود وسایل تزيینی بچشم نمیخورد یا ما دیر بعد اورادیده بودیم یا مریضی او را چنان لاغر ساخته بود . رخت ساده بتن داشت و عینک در چشم.

دستر خوان دوباره پهن شد انچه مادر سفره داشتیم اوهم در ظروف خود  . چیزی اضافه نبو د با هم نشستیم احوال پرسی های گرم به گرمی دستر خوان صفا میبخشید این صفایی بما جرأت بیشتر میداد تا ماهم حالی واحوالی بپرسیم .

ان شب ما تا سحر انجا بیدار ماندیم . صحبت ها خیلی طولانی شد از هر طرف سوالها و از هر جواب باز سوالها . ما سه نفر سر تا بپا گوش . گویی که دریایی امو در مقابل چشمانت بشدت میرود و ماهم چون تشنگان بیابانی لپ لپ زنان از هر گوشه ان رفع تشنه گی میکردیم و بخود حیف میپنداشتیم که از ان اب زلال  نچشیم   . مپرسیدیم – مشنیدیم وباز میپرسیدیم .چون کارمل صاحب درک نموده بودند  که ما از عمق دل شنونده شان هستیم با وجود مخالفت چند بار مهماندار ما که نمیگذاشت او بیشتر خسته شود و مریض است بسلامتی اش ضرر برسدباز هم ادامه میداد و برای مامجال سوال را میداد .

انچه ان شب به بحث کشانیده شه فقط دو حرف انرا میخواهم در این جا ذکر کنم یکی د رمورد تغيیر قدرت بود .که در جواب شنيدیم (( تبلیغات غرب از این رهبر ها کاذب چنان پیر و پیغمبر ساخته بود که اگر انقلاب ثور به پیروزی میرسید و اینها در پاکستان وایران میمردند قبرهایشان چهل گزه و زیارتگاه عام وخاص میبود و ما بامصرف میلیارد ها دالر امریکایی نمیتوانستیم چهره های اصلی انها بمردم افشا کنیم ولی خود انها نه تنها چهره ها ی واقعی خود  را برملا ساخته - تاریخ ومردم را در روشنی قرار دادند که اینها خادم اسلام نه بلکه اسلام را وسیله ساخته در خدمت باداران فروخته شده خود هستند............  )).

حرف دوم در هنگام خدا حافظی بود که گفت(( پسرانم شما پسران واقعی وطن هستید نه تنها شما بسایرین هم این حرف رابرسانید و بگویید که جای دور نروید این وطن بشما نیاز دارد – فردا مردم بدروازه های فردفرد تان تک تک میکنداگر شما نخواهید  بزور شما را میکشاند و مسوولیت عظیم حراست و دفاع از این وطن رابدوش شما میگذارند صداقت و ایمانداری تان در دل تاریخ ثبت است............ )).

بلی انشب و ان خاطره تا حال در ذهنم زنده است با وجود انکه هزاران شب از ان  میگذرد. و حالا درک میکنیم که واقعا اوکارمل صاحب انسان بزرگ واهل سیاست بو دو بجا گفته بود که  انهایيکه رهبر شدند پیر شدند وفتوا دهنده چون پیغمبر . امروز در ردیف های اول و دوم لست های تروریستان اند انانیکه داداز جهاد و اسلام میزدند  امروز در فکر چور و چپاول ملت – بنام اسلام چنان ظلم و جنایت بر مردم روا داشتند که کاسه صبر ملت را لبریز نموده  اند . و انفردا را در مقابل چشمان خود میببنم که با سیلی از لشکرخارجی و ملیارد ها دالر کمک های انها هیچ نوع خدمت راانجام نداده حتا توان یک بستر امن را ندارند بمردم دهند و بیشترین مردم وطن با یاد  خاطرات دیروز زنده از مردمان پاک و بی الایش ان   یاد میکنند بر صداقت و ضرورت دوباره ان مهر تایید میگذارد.

پس بر ماست تا در پرتو رهنمون های جاویدانه حزب  خود دست بدست هم داده به نجات مردم زحمتکش و بیچاره خود بشیتابیم.وحدت حزبی شرط پیروزی ماست.

نوت(انچه داخل قوس است کلام کارمل صاحب است چون سالها از ان گذشته  ان شکلی ادبی و عالی که ایشان فرموده بودندمن مقصرم که حفظ نتوانستم ولی منظور ان دقیق است).               فبروری 2008

 

 

 

 

 

 

 

 

 


February 17th, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
گزیده مقالات